آیا شنیده اید حکایت عاشقی که:
حکایت عاشقی که در حضور معشوق به قصد دیگری دیده گشاد و بدان کج نظری از نظر معشوق افتاد1
بوالهوسی بر سر راهی رسیدجلوه کنان چارده ماهی بدید
هاله شده گرد قمر معجرش
خیمه زده بر مَه و خور چادرش
نغمه سرا جُنبش خلخال او
نافه گــُــــشـا زلـف ز دنبال او
نعره برآورد که ای خودپرست
پای مکن تیز که رفتم ز دست
از تو به فریاد شدم، هَمنَفس
راه کَـرَم گیـر و به فـریـاد رس
تازه صنم چون شعف او بدید
وان همه شور و شغب او شنید
چون گل خندان ز دم او شکفت
غنچه نوشین شکفانید و گفت
خواهر من می رسد اینک ز پی
به ز چو من صد، سر یک موی وی
نیست ز خوبان سخن آنجا که اوست
من کیَم و صد چو من آنجا که اوست
با شرف حُسن خداداد من
رفتـه به شاگــــردیـش اسـتـاد من
ساده دل آن وسوسه چون گوش کرد
قاعــــده کــــار فرامــــــوش کــرد
در غـــــــلــط افـــتـــاد ز گــفتار او
چشم وفــا تافـــــت ز دیــــدار او
کرد بـــــسی در ره بــــــــیــــره نگاه
دید رهی دور و کسی نی به راه
بار دگر لـــب به سـخـــــن باز کـرد
لابه گری پــیـش وی آغــاز کرد
بانگ زد آن ماه که ای هرزه گوی
به که بـگـردانی ازین هـرزه روی
قبله مقصود یکی بیش نیست
قاصد آن قبله دو اندیش نیست
شرط طلب ترک دویی کردن است
روی ارادت به یــک آوردن اسـت
چون ز یکی رو به دو آورده ای
رسم نو است اینکه تو آورده ای
چند کشیدن ز دو بینان گزند
دیـده دل جامـــی از ایـنـان ببند
چشم تو را گر نه غبار شکیست
چون ز دو عالم نه رخت در یکیست
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------