دلم می خواست همه چیز رادرباره خدا بدانم
کتاب با درونمایه مذهبی به موضوع خداشناسی از دیدگاه کودک پرداخته است. در این کتاب نویسنده، کودک را به سمتی رهنمون می شود که با کمی دقت در پدیده ها و رفتارهای اطراف خودش بتواند مفاهیمی را درک کند که گاهی حتی در قالب الفاظ نمی گنجد، مثل درک مهربانی خداوند که با آغوش گرم و امن مادربزرگ به نمایش درمی آید.
تصاویر نیز مکمل متن اند و گاهی حتی فراتر از متن عمل می کنند به طوری که بسیار هوشمندانه با قرار دادن نژادهای مختلف درکنار یکدیگر مرزهای جغرافیایی را از میان می برند و با نگاهی انسانی و به دور از هرگونه رنگ و نژاد و قومیت اعلام می کند که کائنات جلوه ای از ذات پروردگار است و مخاطب می تواند از طریق صفات خداوند که در مخلوقات متجلی می شود، به جلوه هایی از ذات پروردگار پی ببرد، او را با صفاتش بشناسد و در نهایت مفهوم عشق و زیبایی را درک کند.
در جست و جوی خدا ، به سراغ نشانه های او در میان آفریده هایش رفتم.
از خودم پرسیدم « راستی خدا صبح ها چه کار می کند؟ »
احساس کردم که پاسخم در لا به لای بوی شبنم صبحگاهی چمن زار به مشامم می رسد.
به این فکر کردم که « خدا شب ها کجاست؟ »
و چیزی که احساس کردم ، راحتی و آرامش خوابم بود.
از خودم پرسیدم « آیا خدا لطیف است؟ »
و پرواز پروانه ای را در آسمان دیدم.
از خودم پرسیدم « آیا خدا قدرتمند است؟ »
صدای غرش امواج اقیانوس در گوشم پیچید.
به این فکر کردم که « وقتی خدا لبخند می زند ، دنیا چگونه می شود؟ »
همان موقع چشمم به برف هایی افتاد که زیر تابش نور خورشید می درخشیدند.
دلم می خواست بدانم « آیا خدا موسیقی را دوست دارد؟ »
صدایی را شنیدم که در یک غروب تابستانی از سوی برکه می آمد.
از خودم پرسیدم « آیا خدا هنر را دوست دارد؟ »
تارهایی را دیدم که عنکبوتی در زیر زمین خانه مان تنیده بود.
دلم می خواست بدانم « خدا چه رنگ هایی را دوست دارد؟ »
با بچه هایی دوست شدم که هر کدام از یک نژاد بودند و پوستشان به یک رنگ بود : سفید ، سیاه ، زرد ، سرخ ...
به این فکر کردم که « خدا قد انسانها را در چه اندازه هایی آفریده است؟ »
دختر بچه ای کنار من بود ؛ سرش را بالا آورد و به من لبخند زد.
به این فکر کردم که آیا « انسان هایی که خدا آفریده ، به یکدیگر وفا دارند؟ »
دوستم به من اعتماد کرد و رازی را با من در میان گذاشت.
از خودم پرسیدم « آیا خدا برای ما ارزشی قائل است؟ »
پسر بچه ای مداد شمعی هایش را با من قسمت کرد.
به این فکر کردم که « عشق خدا ، چه احساسی را در من ایجاد می کند؟ »
مادربزرگم ، دست هایش را باز کرد و من را در آغوش گرم خود گرفت.
دلم می خواست بدانم که « خدا دوست دارد به چه جاهایی سر بزند؟ »
احساس کردم کسی در خانه ی قلبم را می زند.
حالا هر وقت می خواهم خدا را پیدا کنم ، دقیقا می دانم کجا دنبالشم بگردم ...
نویسنده : ویرجیـنیا . ال . کرول
مترجم : آذر رضایی
من این کتاب را مطالعه نکردم ولی با توجه به بخشی که ازین کتاب درج کردید به نظر اگر بجای عبارت «درونمایه مذهبی» از عبارت «درون مایه عرفانی» استفاده شود، حق مطلب بهتر ادا شده است.