مصطفی ملکیان: تأملی در عاشقی
چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۴۶ ق.ظ
تأملی در معنا و مفهوم «عشق» در گفتوگو با استاد مصطفی ملکیان |
|
موطن آرمان، ذهن انسان است اما در سرو کار داشتن با این واقعیتها آرمان ساخته ایم و برای نزدیک شدن به این آرمانها دست به عمل میزنیم و عمل یعنی دگرگون کردن جهان واقع و نزدیک کردن جهان به صورتهای آرمانی. پس در پروژه عاشق و معشوق هم حالا که میدانم معشوق آرمانی نیست، با کمک او به صورتهای آرمانی نزدیک میشوم. او را به عنوان واقعیتی میپذیرم. اساسا ما در قبال همنوع دو وظیفه داریم؛ یکی تقریر حقیقت، یکی تقلیل مرارت.یکی اینکه اگر حقیقتی را کشف کردهایم حتما با همنوع در میانش بگذاریم و دوم اینکه تا میتوانیم درد و رنجهای او را کاهش دهیم. بعد به این نکته اشاره میدهم، اگر تقریر حقیقت و تقلیل مرارت همسو بودند که مشکلی نیست اما اگر همسو نبودند چه کنیم؟ یعنی اگر تقریر حقیقت درد و رنج را افزایش دهد چه وظیفهیی داریم؟ آغاز گفتگو:
کبوتر ارشدی: معنا و مفهوم عشق در طول تاریخ در فرهنگها، تمدنها، باورها و عقاید برداشتهای مختلفی داشته است به طوری که بسیاری از متون ادبی مملو از عشق و تامل درباره آن نیز هست. اما در عصر حاضر نیز دکتر علی شریعتی نیز درباره عشق به ایراد نظر پرداخته و دیدگاه خود را طرح کرده است. در این گفتوگو سعی شده نگاهی به زوایای مفهوم عشق و دیدگاه دکتر علی شریعتی در اینباره پرداخته شود. موضوعی را در این گفتوگو پی میگیرم که بهانهاش متنی از دکتر شریعتی است. موضوعی که شاید تم فلسفیاش به نظرات کی یرکه گور میرسد در ارتباط با ایده عشق. در یادداشت داستانی «سمفونی فرودگاه اورلی» شریعتی، راوی در طریق عاشقی گام برمیدارد، اقدام میکند، آنچنان که ما را با یک کنشگر روبهرو میسازد. کنشگری که مراحل و طریق عاشقی را طی میکند تا میرسد به دقیقه وصل. دقیقهیی که در آن عاشق تمام امکان «دستزدن» را مهیا کرده است اما «دست نمیزند» و به ناگهان به ترک معشوق رو میآورد برای آنکه او را یا به عبارتی عشق را جاودان کند. او تجربه زیسته را در تعلیق نگه میدارد به این معنا که معتقد است اگر دست بیازد آنچه را در ذهن آرمانی است از دست میدهد و روزمرهاش میکند. ورود من به این بحث ابتدا این است که نظر شما را درباره چنین نگاهی بدانم؟ این نوع عشق نوعی است که در میان اعراب سابقه دارد و در تاریخ زبان و ادبیات عرب اصطلاح خاصی برای این نوع عشق داریم به ویژه در قرون وسطی مسیحی این نوع عشق نوعی محبوبیت و مردم پسندی پیدا کرد و افرادی که از آنها با عنوان «شهسواران» یا «شوالیهها» یاد میکنیم وجه امتیازشان همین بود که به این نوع عشق تن میدادند و برای این نوع عشق آثار مثبتی قایل بودند. کسی که به این نوع عشق مبتلا میشود یا به تعبیر بهتری که بدگمانی را برنینگیزیم میگویم به این صورت عاشق میشود با دو نوع واقعیت روبهروست و از این دو واقعیت کنش خاصی را در پیش میگیرد. واقعیت اول این است که عشق هرگز به کمتر از وصال راضی نیست و قناعت نمیکند به این معنی که وقتی من عاشق توام هر چقدر جلو بیایم نمیایستم و باز میخواهم جلوتر بیایم و باز که جلوتر میایم بازهم نمیایستم و میخواهم جلوتر بیایم. تنها جایی که واقعا موقف من و ایستگاه من است وقتی است که به وصال معشوق میرسم. بنابراین اگر ما باشیم و عشق، به کمتر از وصال راضی نمیشویم. این نکته اول که هر نصیحت و خیرخواهی و پند و اندرزی که به عاشق بدهی و بگویی به کمتر از وصال راضی باش، برای عاشق پند سردی خواهد بود. واقعیت دوم برای این نوع از عاشقان این است که وصال که غایت عشق و مقصد و مقصود عشق است و در عین حال قتلگاه عشق است یعنی از لحظهیی که به وصال میرسم دیگر آن عاشق پرشور و شیدایی سابق نیستم. یعنی لحظه وصال در عین حال که لحظه مقصد و مقصود عشق است در عین حال لحظه پایان عشق هم هست. عشق از لحظه وصال به بعد دیگر پشنpassion) ) و شور وشیدایی خودش را از دست میدهد و چون این شور وشیدایی را از دست میدهد پس از آن به بعد عاشق در سراشیبی عشق میافتد و دستکم اولین مولفه عشق که شور و شیدایی است، از دست میرود. این واقعیت وقتی ملحوظ این اشخاص واقع میشود، میگویند ما جلو میرویم اما به محض اینکه به نقطه وصال میرسیم خودمان را پس میکشیم تا شور و شیدایی را نسبت به معشوق از دست ندهیم و این همه را برای فرداها و پس فرداها همچنان ادامه دهیم. چرا ؟ چون عاشق اینگونه میانگارد که این شور وشیدایی برای من سودهایی دارد که نمیتوانم از این سودها صرفنظر کنم. پس بحث سود در میان است... بله اما نه سود مادی یا جسمی، این سود همان سود روانشناختی و روحانی است که برای عاشق مطرح است. برای عاشق و دیگری – معشوق - در این سود مطرح نیست ؟ اصلا و ابدا... این سود برای خود عاشق است و نه دیگری. من پیش از اینکه این سودها را تصویر کنم باید عرض کنم که تلقی خود من این است – که البته تلقی اختصاصی خود من هم نیست اما تلقی مقبول من است – در اینجا عاشق بیش از اینکه عاشق معشوق باشد، عاشق عشق است. عاشق حالت عشقی است که برای او وجود دارد، عاشق شور و شیدایی است. میدانید چرا؟ چون اگر عاشق معشوق بود یکسره و یکدله، حتما نهایت آرزویش وصال بود پس چرا وقتی این امکان وصال پیش میآید عاشق پا پس میکشد؟ به جهت این است که به نظر او خود عشق را داشتن از در اختیار داشتن معشوق ارزشمندتر است. این عاشقان بیشتر شیفته عشقاند نه معشوق و چون رسیدن به معشوق به معنای از دست دادن عشق است از رسیدن به معشوق صرفنظر میکنند. به عبارت دیگری او میتواند معشوق را داشته باشد اما عشق را از دست بدهد یا میتواند عشق را داشته باشد و معشوق را از دست بدهد. اینگونه عاشقان در این دوراهی که گیر میکنند عشق را نگه میدارند از معشوق صرفنظر میکنند. من پیش از اینکه به آثار و نتایج این نوع از عشق بپردازم، عرض میکنم که در تاریخ زبان و ادب عرب به این نوع عشق میگوییم: «عشق عذری» چون قبیلهیی در میان عربها بوده که به قبیله «بنیعذره» معروف بودند. در این قبیله جوانان – زن یا مرد – همه این نوع عشق را ترجیح میدادهاند. دختر و پسر این قبیله اینگونه بودهاند که تا لحظه وصال پیش میرفتهاند و درست همان لحظه پا پس میکشیدهاند تا شور عشق را زنده نگه دارند. گفته شده که مجنون هم بنی عذری بوده است. البته کار من تحقیق تاریخ نیست و به عهده نمیگیرم اعتبار این حرف را ولی گفته شده که عشق قیس بن بنی عامرهم عشق عذری بوده است... پس این قبیله در کل به ازدواج تن نمیدادند؟ ببینید گفته شده که جوانان این قبیله اینگونه بودهاند اما بعد از مدتی به ازدواج رو میآوردهاند. توجه میفرمایید؟ بین عشق و ازدواج بسیار فرق قایل بودهاند. اگر این داستان به لحاظ تاریخی درست باشد، احتمالا آنها هم به تفکیکی که امروز در اذهان خیلی از ما هست قایل بودهاند و معتقد بودهاند که عشق کارکردی دارد که میتواند جایگاه و لوکوس دیگری داشته باشد و ازدواج به کل کارکرد دیگری دارد که جایگاه و لوکوس آن متفاوت است. این عشق در دوره قرون وسطی مسیحی خیلی popular شد، خیلی مردم پسند شد و مردم خیلی به این نوع از عشق احترام میگذاشتند. حتی اگر خودشان به چنین عشقی تن نمیدادند اما در دیگری آن را تمجید میکردند. بسیاری از شهسواران و شوالیهها این عشق را برای خودشان پذیرفته بودند که از این نظر به این عشق، عشق «عشق شهسوارانه یا شوالیهگرانه» گفته میشد. این عشق به تعبیر امروز نوعی عشق رمانتیک است که فقط همان رمنس برایش کفایت میکند. حالا این عده در عشق چه میدیدند که اثر و نتیجه مثبت را فدای وصال نمیکردند؟ در این باره بسیار گفته شده اما یک نکته بسیار حایز اهمیت است در داستان خاصی که محل بحث من و شماست گویی عاشق میخواهد تصویر آرمانی معشوق را نگه دارد. به تعبیری که در یکی از فیلمهای کیشلوفسکی هم دیده میشود، معشوق باید در حال آرمانی بماند. او برای معشوق هیچ کدام از ویژگیهای زمینی را قایل نیست از جمله اینکه مثلا تن معشوق عرق میکند یا دندان معشوق هم کرم خورده میشود یا... یعنی معشوق آنقدر idolize میشود که انگار ویژگیهای منفی انسانی در او وجود ندارد و از طرفی ویژگیهای مثبت انسانی در حد کمال در او یافت میشود و چون وصال این پرده را کنار میزند و ویژگیهای منفی انسانی را هم نمایان میکند و تصویر آرمانی فرو میریزد و معشوق شبیه انسانهای دیگر میشود، پس عاشقی اینگونه به وصال تن نمیدهد. رویکردهای یک جامعه به هر حال بر حسب ضرورتهایی است که نیاز به بررسی جامعهشناختی دارد. شاید ابتذال افراطی این تنزه افراطی را طلب میکند. آیا دورانی که شریعتی چنین پیشنهادی میدهد، جامعه چنین نیازی داشته است؟ میتوانیم بگوییم شریعتی در دوره تاریخی خودش پیشنهاددهنده «واقعبین» و «راهگشایی» به لحاظ تاریخی بوده است؟ اولا زمانی ما باید برویم سراغ بحث جامعهشناختی که پدیدهیی به صورت یک میل یا گرایش یا یک ترند trend نمایان شده باشد وگرنه نمیتوان به سراغ تحلیل جامعهشناختی یا روانشناختی اجتماعی رفت. ویژگیهای شخصی یک یا چند نمونه نمیتواند به عنوان یک گرایش مطرح شود. بنابراین اولین نکته که باید بگویم این است که حرف شما صحیح است اما باید یک گرایش مطرح شده باشد که در جامعهیی که دکتر شریعتی میزیست – و در همان جامعه من هم میزیستم و نوجوان و جوان بودم – این نوع نگاه به صورت یک گرایش خودش را نشان نمیداد. نکته دوم که میخواهم بگویم این است که من نمیتوانم بپذیرم که اگر دکتر شریعتی خودش اهل چنین عشقی بوده با نوشتن داستانش میخواسته مروج چنین عشقی هم باشد. نمیتوانم این را بگویم. من میگویم هر فرد انسانی میتواند حسب حال خودش را بنویسد. در واقع دکتر شریعتی در کویریات یا این سنخ از نوشتههایش میتواند حسب حال خودش را نوشته باشد و توصیه نکرده باشد. اگر من بگویم که به صورت باورنکردنی از خلوت و انزوا بیشتر لذت میبرم تا جلوت و اجتماع و معاشرت و حتی اگر این تمایل خود را در قالب یک داستان کوتاه یا یک رمان هم بنویسم، باز هم صرف اینکه رمان نوشتهام برنمیآید که لزوما توصیهکننده این شیوه باشم. من صرفا دارم خودم را برای شما صادقانه گزارش میکنم. بنابراین نمیتوانم بپذیرم که دکتر شریعتی لزوما در مقام توصیه بوده باشد. اگر من باشم و نوشته دکتر، میگویم این حسب حالی است که نگاشته است. البته خودتان میدانید که ما با دکتر شریعتیای روبهرو هستیم که ازدواج میکند و تشکیل خانواده میدهد. این را باید درون شریعتی به عنوان یک عامل بکاویم که مربوط به جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی نیست بلکه کاملا شخصی است. نمیخواهم بگویم که اگر توصیه کرده بود خطا کرده بود، به هیچوجه ! اما واقعا معتقد نیستم که توصیه این نوع از عاشقی از جانب او شده باشد. شما به عنوان مصطفی ملکیان وقتی در جامعه امروز متنی را منتشر میکنید چون مخاطبان خاص خودتان را دارید که به نظرات شما توجه میکنند و پیگیر آن هستند، حتی اگر حسب حال خودتان را بدون اینکه در مقام توصیه برآمده باشید، بنگارید، به نوعی متن شما پیشنهاددهنده خواهد بود در شیوه و رویکرد. چگونه این تفکیک را میشود قایل شد؟ شریعتی در چند متنش در بزنگاههایی که زمینی است مناسبات آرمانی را مسکوت میگذارد. همیشه معشوق برای شریعتی، پدیدهیی جالب است که راوی را جذب میکند اما راوی در طریق عاشقی که گام مینهد به نزدیکای معشوق که میرسد یا ایدهیی ندارد و میگریزد یا میبیند که معشوق – بدون اینکه تجربه عینی داشته باشد – چندان هم جالب توجه نیست. غیر از این توصیهیی دیگری در این متنها نکرده است. فرض بفرمایید من رمانی بنویسم که در آن هرآن چه به تصویر میکشم بیصداقتی خودم باشد. آیا از این برمیآید که من دارم بی صداقتی را توصیف میکنم؟ رمان که کتاب اخلاق نیست. من حرفم را اصلاح میکنم چون گویا به مسیر دیگری افتادیم که مورد نظر من نیست. ابتدا این را بگویم که متن مورد نظرمتنی نیست که به لحاظ ادبی در مقام ادبیات داستانی قابل بررسی باشد. پس آن را یادداشتی در نظر میگیریم که در عین حال که حق مطلب را ادا میکنیم باعث نشویم ارزشهای آن را هم نادیده بگیریم. همانطور که در حوزه جامعهشناسی و فلسفه هم سعی بر آن بوده همواره که این نگاه لحاظ شود. ما شریعتی را طوری پذیرفته ایم که به عنوان انسانی برآمده از یک نسل که ایده داشته و جریان ساز بوده در نظر بیاوریمش. من یادداشت سمفونی فرودگاه اورلی را در حوزه ادبیات داستانی بررسی نمیکنم. معتقد هستم در دورهیی این نگرش و رویکرد در آثار شریعتی قابل بررسی است، یعنی رویکرد: دست نزدن برای از دست ندادن. نکته اول اینکه اصلا این تلقی که نسبت به یک نویسنده داشته باشیم فرق نمیکند که دکتر شریعتی باشد یا نیچه باشد یا داستایوسکی باشد یا هر کس دیگری، این تلقی درستی نیست که ما باید کسی را حتی پراکندهگوییهایش را حاکی از درایت یا نغزی ببینیم و حاکی از بصیرتی ببینیم و بگوییم حتما باید به آن اعتنای جدی کرد؛ حتی بالاتر از اعتنای جدی بگوییم باید از او حرف شنوی یا تبعیت داشته باشیم. هیچ کسی در جهان هستی در تاریخ بشری صلاحیت آن را ندارد که بگوییم حتی کوچکترین حرکات و سکناتش را هم الگو واسوه قرار دهیم. من این را به کلی اشتباه میدانم. اما نکته دوم اگر بپذیریم که به هر حال این داستان وصفالحال خود نویسنده است و در عین حال نوعی توصیه هم محسوب میشود، باز هم در پذیرش و عدم پذیرش این توصیه آزاد هستیم. من خیلی وقتها توصیهیی میکنم ولی شما میتوانید عقل خود را ملاک قرار دهید و بگویید توصیه مصطفی درست نیست و آن را نپذیرید. حق هم دارید هر انسانی حق دارد. پس حتی اگر شریعتی چنین رویکردی را توصیه هم کرده باشد من معتقد هستم که این توصیه را نمیپذیرم. به این معنا که جامعه ما جامعهیی بود که نمیتوانست چنین توصیهیی را بپذیرد و نپذیرفت. خب البته ممکن است من به عنوان یک فرد و نه به عنوان یک گرایش و میل اجتماعی، بر اساس سنم یا امور وراثتیام یا سنخ روانی یا تعلیم و تربیتم یا تجربههای عینی زندگی، شبیه دکتر شریعتی شده باشم. آن وقت من به عنوان یک فرد توصیه او را خواهم پذیرفت اما اینکه جامعه آن را بپذیرید باید بگویم نه، از سوی جامعه پذیرفتنی نیست. در نظر بگیرید که نمیگویم خطاست یعنی الزاما هر آنچه را که جامعه نپذیرد خطا نیست. مثلا هنوز جامعه نپذیرفته که صداقت داشته باشد دلیل نمیشود که صداقت امر نابجایی باشد. بنابراین حتی اگر کوتاه میآمدم و میگفتم این یادداشتها تنها وصفالحال نبوده و در آن توصیهیی نهفته است این توصیه مقبول واقع نشد و انسانها حق داشتند که نپذیرند. به واسطه حرف شما بحث را به جای دقیقتری کشاندیم. اگر همین موضوع را ادامه دهیم یعنی تلاش برای فرارفتن از روزمرگی و ابتذال را. اگر بخواهیم اشکال آرمانی را روی مصادیق مشخص زندگی تعمیم دهیم و مشق کنیم و ببینیم به چه میزان میتوانیم آرمانها را عینی کنیم، اینجاست که مورد پرسش قرار میدهم این نگرش را یعنی اگر ایده دست نزدن برای از دست ندادن را بپذیریم، پس هرگز زمینههای به واقعیت درآوردن بخش آرمانی ذهنمان را مهیا نکردهایم و بدتر اینکه در این میان مناسبات عاشقانه را از امر ازدواج جدا کردهایم که خود این مساله به لحاظ روانشناسی اجتماعی مشکلات و بحرانهایی را ایجاد خواهد کرد. یعنی پذیرفتهایم که در واقع مبتذل باشیم و در ذهن ایده آل. این یعنی دره عمیق بین آرمان و زیست مشخص. آیا پیشنهادی از این دست در جوامع دینمدار یک مقدار به خاطر وجود شریعت نیست که راه زیست ایده عاشقانه را با امور ممنوع آمیخته است ؟ چند نکته در این پرسش وجود دارد که مایل هستم به آنها توجه بدهم شما را. نکته اول این است. آنچه شریعتمند میکند از آن رو که شریعت است یا فقه است، رفتار است یعنی گفتار به علاوه کردار است پس در این زمینه هم اگر شریعتمند باشد منع رفتار عاشقانه است نه منع عشق. بنابراین شریعت تا آنجا که محل گفتوگوی من و شماست، عاشق شدن را در اینگونه موارد اگر منجر نشود به رفتار عاشقانه دارای اشکال نمیداند و منعی نمیکند. پس کسی مثل شریعتی هم میتواند بگوید عاشق شدهام و برای اینکه عشق را از دست ندهم دست به سوی معشوق دراز نمیکنم و اتفاقا این دست دراز نکردن را شریعت هم به من شریعتی اجازه داده است. اما شریعتی نمیگوید که چون شریعت گفته دست نزن پس من دست نمیزنم. بله ایشان این حکم را نمیآورد، ما میخواهیم شرایط و دلایل یک رویکرد را واکاوی کنیم. ممکن است اصلا مبنای دینی و عرفی و فقهی هم نداشته باشد، بلکه دست بر قضا آنچه کرده است با شریعت موافق افتاده است. خیلی از کسانی که طرفدار عشق رمانتیک هستند مطلقا به هیچ دین و مذهبی هم تعلق خاطر ندارند. بنابراین به خاطر برآوردن یک سلسله نیازهای روان شناختی خودشان به این کار دست میزنند ولی از قضا میبینیم که کارشان با موازین شرعی همخوان درآمده اما نمیتوانیم بگوییم به حکم شرع چنین کردهاند. چه بسا به کل علقهیی هم به دین در میان نبوده است. این نیاز روانشناختی را پاسخ دادهاند که برای اینکه عشق پابرجا بماند دست به معشوق نمیزنم. البته این امکان هم هست که کسانی باشند که براساس انگیزه دینی چنین رویکردی داشته باشند. وقتی شریعتی همواره معترض به ابتذال است، حتی گاه با ادبیات تندی هم این اعتراض را بیان میکند، میشود این انتظار را داشت که برای فرارفتن از ابتذال پیشنهاددهنده باشد. برای همین در امر عاشقی وقتی پیشنهادی برای مشق ایده و آرمان ندارد به جستوجوی موانع میگردیم چون به موقعیتی پارادوکسیکال برمیخوریم و میخواهیم تبیین کنیم این موقعیت را و دلایلش را بیابیم. شما میخواهید بگویید در این مرحله او وسیلهها را در اختیار نگذاشته است. آرمانش این است که دست نزنید تا آرمان عشق باقی بماند. پس در مرحله ایده حرف زده است. اما برای اینکه هم عشق از دست نرود و هم به معشوق دست پیدا کنیم - اگر مد نظر شماست- باید بگویم که این اصلا پروژه شریعتی نبوده است پس نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که برای چنین وضعیتی پیشنهادی داشته باشد. به فرض میگویم اگر با شما همراه باشم و متن شریعتی را به عنوان یک توصیه در نظر بگیرم، باید بگویم آنچه شما میگویید کلا پروژه شریعتی نبوده است. ما این را پذیرفتیم که پروژه شریعتی این است که برای از دست ندادن عشق از معشوق میگذریم. اما اینجا یک پروژه جدیتر مطرح میشود. اینکه امروز این نسل با ایده شریعتی چه زیستی را میتواند رقم بزند؟ از شما میپرسم آیا دست نزدن برای از دست ندادن را در ادامه پروژه شریعتی امروز پذیرفته و پیشنهاددهنده میدانید؟ به نظر شما آرمانهای انسانی در مصادیق عینی الزاما وجه جاودانهشان را از دست میدهند؟ ابتدا به پرسش اول میپردازم. تا حالا گمان میکردم از من میخواهید که راوی قول شریعتی باشم، حالا میبینم که نه مشخصا از من میپرسید. عرض کنم اول چیزی که وجود دارد این است که من هیچوقت توصیه نمیکنم به معشوق دست نزن تا عشق محفوظ بماند. من با این توصیه مخالف هستم. نکته دوم این است که میگویم اصلا تو چرا باید برای خوش و شاد کردن دنیای درون خودت از انسان دیگری تصویری مخالف با واقع بسازی و بعد برای اینکه آن تصویر مخالف با واقع ویران نشود خودت را از خوشی وشادی واقعی محروم کنی. اساسا ما در قبال همنوع دو وظیفه داریم؛ یکی تقریر حقیقت، یکی تقلیل مرارت. یکی اینکه اگر حقیقتی را کشف کردهایم حتما با همنوع در میانش بگذاریم و دوم اینکه تا میتوانیم درد و رنجهای او را کاهش دهیم. بعد به این نکته اشاره میدهم، اگر تقریر حقیقت و تقلیل مرارت همسو بودند که مشکلی نیست اما اگر همسو نبودند چه کنیم؟ یعنی اگر تقریر حقیقت درد و رنج را افزایش دهد چه وظیفهیی داریم؟ اینجا گفتهام که برخی فیلسوفان اخلاق میگویند اولی ارجح است و برخی گفتهاند شق دوم ارجح است. نیز گفتهاند نه ادله عقلی شق اول چنان است که شق دوم را از میدان به در کند و نه برعکس. نکته سوم این است که وقتی حالا که ادله عقلی این توان را ندارد فیلسوفان اخلاق اگر بعضی تقریر حقیقت را ترجیح دادهاند بر تقلیل مرارت و برخی دیگر برعکس، پس بر اساس شهود این نتیجهها را گرفتهاند و ادله عقلی درکار نبوده است. بر این اساس گفتهام که من هم دلیل عقلی ندارم و به شهود استناد میکنم و به این واسطه میگویم تقریر حقیقت بر تقلیل مرارت ارجح است. یعنی اگر حقیقتی را به اطلاع تو برسانم بهتر از این است که حقیقت را کتمان کنم یا خلاف حقیقتی را بگویم تا مرارت تو را کم کنم. خب پس با این دیدگاه که من دارم میگویم باید این حقیقت را به همه برسانیم که هیچ انسانی به صرف اینکه معشوق تو شد آرمانی نخواهد شد. همه انسانها کسانی هستند فروتر از آرمان که البته مراتب آرمانیتر بودنشان از حد آرمان با هم متفاوت است. پس این پرسش هست که چرا وقتی عاشق در مرحله اولیه عاشقی است، IDOLIZ میکند و حقیقتی را برای خودش کتمان میکند و بعد برای این تصویر خلاف واقع ویران نشود، میگوید به این معشوق نباید دست زد که اگر دست بزنم این تصویر خلاف واقع ویران میشود! خب از ابتدا نباید وارد چنین پروژهیی شد. هیچ انسانی آرمانی نیست. حقیقت را تقریر کنیم که هیچ انسانی آرمانی نیست حتی اگر معشوق ما باشد. تصویر خلاف واقع و جعلی، رویکرد غیر واقعی هم به همراه میآورد. پس من معشوقم را نگه میدارم، دست هم به او میزنم، ارتباط هم برقرار میکنم و هیچوقت هم او را آرمانی ندانستهام که بعد از دست زدن این تصویر از بین برود. آیا این درست است که انتظار داشته باشیم آرمانها از رفتار متقابل انسانها شکل میگیرد؟ اینکه بپذیریم آرمانها از جهان دیگری نمیآیند؟ شکی نیست اما آرمانها از عالم واقع هم نمیآیند. در عالم واقع آرمان وجود ندارد. اما ما از سروکار داشتن با واقعیتهاست که آرمان را میپرورانیم و میسازیم. با اینکه در عالم واقع هیچ آرمانی نیست، آرمان را ما میسازیم. بنابراین موطن آرمان، ذهن انسان است اما در سرو کار داشتن با این فاکتها آرمان ساخته ایم و برای نزدیک شدن به این آرمانها دست به عمل میزنیم و عمل یعنی دگرگون کردن جهان واقع و نزدیک کردن جهان به صورتهای آرمانی. پس در پروژه عاشق و معشوق هم حالا که میدانم معشوق آرمانی نیست و به او دست میزنم، با کمک او به صورتهای آرمانی نزدیک میشوم. او را به عنوان واقعیتی میپذیرم که در ارتباط متقابل با او جهان دیگری بسازم؛ جهانی که صورتهای آرمانی مرا لحاظ کند. |
۹۳/۰۷/۲۳
باسپاس فراوان