سیزیف؛ قهرمان پوچگرای کامو
گل یا پوچ؛ مسئله این است!
همه ما سیزیف را میشناسیم، فرد نام آشنایی است. هر روز از کنار او رد میشویم، گاه به نشانه همدردی دستش را میفشاریم و گاه برایش سری تکان داده و به حالش تأسف میخوریم ولی دلشادیم از اینکه چون او نیستیم یا حداقل اینگونه گمان میکنیم!
آلبرت کامو
معتقد است، سیزیف مرد خوشبختی است، او پوچی خود را پذیرفته و اینچنین با آگاهی بر
پوچی خود بر آن غلبه یافته است و چون در پی معنایی نیست، پیروز است. سیزیف در دنیای بیصاحب خود، خوشی
خاموش خود را دارد، تخت سنگ مال اوست و او مالک سرنوشت خویش است و اینچنین
خدایانی را که به گمان خود او را عذاب میدهند، به ریشخند گرفته و تحقیرشان میکند. (رک.به: کامو، افسانه سیزیف، ص 180-197)
آنچه کامو بیان میکند همان فلسفه پوچگرایی (نیهیلیسم) است که در قرن 19م شکل گرفت و با اگزیستانسیالیسم و ماتریالیسم پیوند خورد و در میان برخی روشنفکران، نخبگان و حتی عرفا رواج یافت.
کامو در عبارات پایانی کتاب "افسانه
سیزیف" مرز میان پوچگرایی و معناگرایی را بهخوبی مشخص میکند:
"آفتاب
بدون سایه وجود ندارد، باید شب را شناخت...، انسان پوچ میداند که شب را پایانی نیست، پس همواره در حرکت است" و این میتواند بهترین تعریف برای پوچگرایی
باشد که در مقابل معناگرایی که در آن سایه بدون آفتاب وجود ندارد و باید نور را جستجو کرد، قرار میگیرد.
پس در واقع دو راهی که پیش روی انسان مدرن است، انتخاب یکی از این دو راه است.