عرفان خراسان

شناختی علمی، فرهنگی از پدیدار های باطنی در آسمان وجود آدمی

عرفان خراسان

شناختی علمی، فرهنگی از پدیدار های باطنی در آسمان وجود آدمی

عرفان خراسان

سلام بر شما! خوش آمدید!

- عرفان خراسان، به کوشش مردمی دانشی، به ویژه دانشجویان گروه عرفان دانشگاه آزاد اسلامی، واحد نیشابور راه اندازی شده و موضوع آن بررسی مسائل باطنی است.
- اینجا فضایی است برای گفتگو، میدانی است برای شکوفایی، پنجره ای است به سوی زیبایی.

دبیر سایت: دکتر محی الدین قنبری

* سخن هفته:

- در راه یگانگى نه کفر است و نه دین
یک گام ز خود برون نه و راه ببین‏

اى جان و جهان! تو راه اسلام گزین
با مار سیه نشین و با خود منشین‏ (بوسعید ابوالخیر؛ منقول در نفحات جامی، به کوشش محمود عابدی، 309)


- جمله خیالات جهان ، پیش خیال او روان
مانند آهن پاره ها ، در جذبه ی آهن ربا

- اندیشه ها مرغان هوایی اند.
اندیشه ها لطیف اند،
بر ایشان حکم نتوان کردن که نحن نحکم بالظاهر والله یتولی السرائر.

آن اندیشه ها را حق تعالی پدید می آورد در تو.
تو نتوانی آن را به صدهزار جهد و لاحول از خود دور کردن.
(مولوی، فیه مافیه)

- با هر کمالت اندکی آشفتگی خوش است
هر چند عقل کل شده ای بی جنون مباش. (عبدالقادر بیدل دهلوی)

- عشق، مردم خوار است؛ بی عشق، مردم خار است. (خواجه
عبدالله انصاری، رساله دل و جان)


- دل من ارزنی
عشق تو کوهی
چه سایی زیر کوهی
ارزنی را؟ (رودکی سمرقندی)

- صدشکر که دیدیم چو ما بی دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم (حافظ)

- به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را (حافظ)

- شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت (حافظ)

- باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست! (حافظ)

- حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جوی
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را (حافظ)

- بر هر چه همی لرزی می دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد! (مولوی)

- لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز! (شاهبداغ خان)

- فلسفه، تمرین مردن است. (سقراط)

- میوه ی کدام فصلی
که هیچ وقت نمی رسی ... (اشغالگر)


- قال الجنید:
حقایق بیزارند از اینکه براى دل‏ها چیزى براى تفسیر و تأویل باقى گذارند. (ترجمه مهدی محبتی، ص 368)

آخرین نظرات

قدیس در تهران!

پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۱۲ ق.ظ

   خیلی وقت است که آوازه این مرد در تهران پیچیده است؛ موافقان و مخالفانش از حق نمی گذرند!  جنبه های اندیشگی او را در چند مقاله و گفتگو با هم شاهد بودیم، به نظرم رسید گزارش های زیر تصوری کاملتر از رفتار استاد مصطفی ملکیان در پیش ما خواهد گذاشت؛ باشد که سودمند افتد! داوری با دادار روزگار! شاید قدیسی دیگر در تاریخ ایران پدید آمده باشد! و اما گزارش هایی از شاهدان:


صدیق قطبی:

بار اول که تو منزل عبدالله نوری(وزیر کشور دوره ی اصلاحات) دیدمش، سخنرانی داشت. من هم شیفته و دلداده ی او. تو ورقی چند سؤال نوشتم که یکیش این بود : یک توصیه ی اخلاقی برام بنویسید؟ همین که وارد جلسه شد به دستش رسوندم و اون با حوصله و خط زیباش جواب سؤالام رو نوشت. در رابطه با عشق، ازش خواستم که بهم کتاب معرفی کنه و او کتاب هنر عشق ورزیدنِ اریک فروم و مجموعه آثار کریستیان بوبن رو بهم معرفی کرد. کتاب اول رو چند بار خوندم و خلاصشو تو وبلاگم گذاشتم. تو دوره ی سربازی هم مجالی دست داد و شب ها که معاون افسرنگهبان کلانتری بودم، همه ی رمان های به فارسی ترجمه شده ی بوبَن رو خوندم و چندجمله ای ازش راجع به عشق رو تو وبلاگم گذاشتم. در رابطه با اخلاق هم اسم دو کتاب رو برام نوشت که از قبل تهیه کرده بودم. یکی کتاب "چهار میثاق" و دیگری "کتابی کوچک درباب فضیلت های بزرگ". اما یگانه توصیه ی اخلاقیش به من این بود که البته به نظرم دشوارترین سفارش میاد: به ارزشداوری های دیگران راجع به خود بی اعتناء باشیم.

دوروز بعد وقتی واسه خریدن رمان های کریستیان بوبن به کتابفروشی های انقلاب رفتم، از قضا اونو تو کتابفروشی دیدم و همونجا در حالی که دست و پامو گم کرده بودم چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و چند سؤال پرسیدم راجع به دین و پلورالیسم و ازین حرفا. و چند تا کتاب هم بهم معرفی کرد. به دشواری فراوان تونستم باهاش یه قرار ملاقات یک ساعته بزارم. موقع قرار، من دیگه تهران نبودم و از شهرستان می اومدم. یادمه تو این قرار ملاقات، اینقدر با حوصله به حرفام گوش میداد که همین گوش دادنش مرهم درد بود. در سراسر عمرم کسی به این خوبی بهم گوش نداده بود. وقتی راجع به موضوعی صحبت می کردم و کمی گریه ام گرفت، دیدم که سریعاً با من همدل و همحِسّ شده و چشماش پر از اشک شد. تعجب کردم. می گفت آدم باید تو دنیا یه غم بزرگ داشته باشه. یه همّ و دغدغه ی اصیل که ذهن آدمو به خودش منعطف کنه. با پررویی وفضولی پرسیدم: آقای ملکیان، غم شما چیه؟ چند لحظه درنگ کرد و بعد در حالی که اشک از چشماش می بارید، گفت: غم من اینه که من می تونستم آدم بهتری باشم. می تونستم آدمِ شریفتری باشم. خدا و هستی به من موهبت ها و فرصت هایی داده بود که می تونستم بیشتر از اونها بهره مند بشم. خیلی عجیب بود. این که این مردِ فیلسوف، با همچو منی اینقد زود صمیمی و مأنوس بشه. همدل و همآوا بشه. دردهای منو بیش از من حسّ کنه و بیش از من نسبت به رنج من رنج ببره. و از همه مهمتر این که با اینکه به نظر من ملکیان یکی از شریفترین و پاک ترین مردانیه که جهان و تاریخ بشری به چشم دیده، اما غم سنگینش اینه که می تونست بهتر و شریفتر باشه. غمش غمِ بودن بود. اصیل ترین و نادرترین و گرانقدرترین غمی که میشه تصورشو کرد.

ملاقات دوم هم چند ماه بعد بود. بعد از سربازی. همانطور که خانم فاطمه شمس میگه و من قبلا نمی دونستم، ظاهراً او میگرن شدیدی داره و به همین خاطر قراراشو هر از گاهی کنسل می کنه. اما اونروز با اینکه قراراشو کنسل کرده بود سرِ وقت با تاکسی تلفنی خودشو به محلّ ملاقات رسوند. گفت که من حالم خوب نبود اما چون شما از شهرستان اومدید گفتم بیام سرِ قرار. اون روز ازش یه برنامه ی مطالعاتی خواستم. گفتم می خوام که رو من نظارت داشته باشید و منو جهت بدید. گفت چه خلئی تو زندگی احساس می کنی که می خوای من کمکت کنم. گفتم می خوام آدم بهتری باشم می خوام وقتی که می میرم از خودم احساس رضایت کنم. گفتم همونطور که خودتون بارها از اریک فروم نقل می کردید که بودن مهمه نه داشتن، پیِ یک بودنِ متعالی ام. نمیدونم چرا گریه کرد. بی اینکه من گریه کنم. از چی؟ نمی دونم. من بنا به عادتی که دارم مدام عذر می خواستم که ببخشید که وقتتون رو میگیرم و میدونم که شما باید کارهایی در گستره ی فراختر انجام بدید و وقتتون را مصروف یه نفر نکنید و ... از این حرفا. گفت: «من کاملاً حاضرم که هرچی از دستم ساخته باشه انجام بدم برای شما و چه بسا وقتی که این سیر مطالعاتی رو به شما بدم برای خودم بهتر بشه و خودم دستخوش عذاب وجدان بشم و بیشتر عمل کنم عمرم رو هم که نمی تونم در جایی پس انداز کنم وقت رو هم نمیشه پس انداز کرد پس چه بهتر که مصروف این کار بشه که بهترین کاره. مگه کاری مهمتر از این وجود داره که آدم از درد و رنج کسی کم کنه؟ من در حد بضاعت اندکی که دارم بهتون کمک می کنم با این که علم و تجربه ی اندکی دارم ولی همین مقدار کم هم ارزانی شما...»

مدام می گفت قربونتون برم. احساس می کنم از ته دل و صادقانه می گفت. اون حاضر بود فدای آدم بشه. اینقدر این تکیه کلام واسم شیرین اومد که منم عادت کردم و هی به این و اون می گم قربونتون برم... قربونتون برم و احساس میکنم همین کلمه کم کم داره تو روحیاتم تأثیر می زاره و از زبان به دل میره. این احساس خیلی شیرینه.

آقای ملکیان خیلی دوستون دارم، تا حالا به شخصیتی اینهمه دلبسته نشده بودم. باهاش احساس همدلی کامل می کنم. نه اینکه معصوم از خطا بدونمش، اتفاقاً راجع به نظریاتش خیلی هم باهاش بحث می کردم ولی احساس میکنم نه کسی در تاریخ بشر به مثل او دردشناسی کرده و نه به دقّت و ژرفای او نسخه ی درمان ارائه کرده. راهی به رهایی رو مصطفی ملکیان، به جامع ترین شکل ممکن برای بشر جدید مطرح کرده و اونچه برام مهمه این تز و ایده س و محوریت یافتن انسان و درد ورنج او. ملکیان بیش و پیش از همه تونسته مسئله ها رو از شبه مسئله ها تمیز بده و تیر رو به قلبِ هدف بنشونه. واقعیتِ مهمی که چشمای او تیز تر از همه دیده، درد ورنج هرروزینه ی انسان هاست و دغدغه ی اصیلی که او بیش از همه شاید بهش پی برد، تلاش در جهت کاستن از این درد و رنجه. قیصر امین پور در شعری میگه: «دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست/ دردِ مردمِ زمانه است/مردمی که چین پوستینشان/مردمی که رنگ روی آستینشان/مردمی که نامهایشان/جلد کهنه ی شناسنامه هایشان/درد می کند.» این شعر واقعاْ حکایتِ حالِ ملکیانِ عزیزه. علاقه ی وافر او به گابریل مارسل و سیمون وِی و مادر تراز و آلبرت شوایتزر وگاندی هم به این خاطره. خانم سیمون وی در سن سی و چهار سالگی در حالی که از کم غذایی به شدت نحیف و ضعیف شده بود درگذشت. «خانم صاحب خانه اش ازاین که او بسیار کم غذا بود اظهار نگرانی می کرد، امّا او عذر می آورد که وقتی کسانی که در فرانسه ی اشغال شده به سر می برند از شدّت گرسنگی در حال مرگند او نمی تواند چیزی بخورد.» ملکیان تو این خصلت چیزی کم از ابوالحسن خرقانی و گاندی و رابعه ی عدیه و ابوالحسن نوری و مولوی نداره. فقط معاصر بودنش شاید سبب دیده نشدنشه. اون مصداق کامل این شعرسعدیه که: من از بی مرادی نه ام روی زرد/ غم بی مرادان رخم زرد کرد. ملکیان میراث دار منش و بینشیه که مسیح راجع به رسالت خودش گفته: «پسر انسان نیز نیامده تا مخدوم شود بلکه تا خدمت کند و جان خود را فدای بسیاری کند.» (انجیل مرقس، باب 10 آیه 45).

نگاهی که عارفان حقیقی داشتن. مثل ابوالحسن خرقانی که در این زمینه، بی مثل و ماننده، تک و بی نظیره. اونجا که میگه: «اگر از ترکستان تا درِ شام کسی را قدمی درسنگی آید زیانِ آن مراست ازآنِ من است، تا در شام اندوهی در دلیست آن دل ازآن ِ من است. برخلق او مشفق تر از خود کسی را ندیدم، تا گفتم کاشکی به بَدَلِ همه خلق من بمردمی تا این خلق را مرگ نبایستی دید، کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید، کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.هرکه مرا چنان نداند که، من درقیامت بایستم تا او را در پیش نکنم به بهشت درنشوم، بگوی اینجا میا وبرمن سلام مکن.»

مَنِش و روشی که یکی از نمونه هاش عارف بزرگ ابوالحسن نوریه که تو مناجاتش به خدا می گیه: «بارخدایا، اهل دوزخ را عذاب کنی و جمله آفردگان تواَند؟ و به علم و قدرت و اراده ی قدیم تواَند. اگر ناچار دوزخ را از مردم پر خواهی، قادری بر آنکه به من دوزخ و طبقات آن پر گردانی و مر ایشان را به بهشت فرستی.» ویا سری سقطی که میگه: «خواهم که هر اندوه که مردمان را است جمله بر من نهادندی.» من تو شخصیت های دینی مذهبی معاصر تنها مرحوم احمد مفتی زاده را سراغ دارم که یه همچین منشی داشت. یه نوع دوستی عجیب و کم نظیری داشت. از این جهت کاک احمد مفتی زاده را خیلی قبول دارم. اون هم طرفدار ایده ی عدم خشونت بود. از او هم نقل شده که گفته اگه تو جهنم فقط خواری وذلّت نباشه(که هیچوقت تابِ تحملش رو نداشت و همیشه عزت مندانه زندگی می کرد) حاضرم جای همه، من عذاب ببینم و جهنّم برم. با تمام وجود به مردم عشق می ورزید.

این جمله ی ملکیان در تاریخ بشر سابقه نداره و میدونم که برای همیشه در حافظه ی تاریخی انسان می مونه: «من نه دل‌نگران سنت‌ام، نه دل‌نگران تجدد، نه دل‌نگران تمدن، نه دل‌نگران فرهنگ و نه دل‌نگران هیچ امر انتزاعی‌ دیگری از این قبیل. من فقط نگران انسان‌های گوشت وخون‌داری هستم که می‌آیند، رنج می‌برند و می‌روند.» یه جایی از عیسی مسیح نقل می کنه که وقتی علمای یهود بهش ایراد میگیرن که چرا حرمت روز شنبه رو که روز تعطیله رعایت نمی کنه و به سراغ مردم می ره، عیسی در جواب می گه: شنبه برای انسان اومده و انسان برای شنبه نیست. اما در تاریخ بشر متأسفانه این انسانها بودن که در پای مکتب ها و مذهب ها و ایدئولوژی ها قربانی شدن. انتقادی که ملکیان به روشنفکرا داره اینه که با مردم نزدیک و مأنوس نیستند وارتباط تنگاتنگ ندارن و باید از شریعتی مردم داری رو یاد بگیرن.

یه جایی از ملکیانِ مهربان خوندم که انسان های معنوی در روابطشون با سایر انسانها به طور خود به خودی مروّجِ معنویت و فضیلتند. من گرچه کم مایه و تنک مایه ام و در سبدِ بودنم، فضیلتی ندارم امّا همین دو ملاقات به اندازه ی تمام سخنرانی های مذهبی که گوش دادم و تمام کلاس های حوزوی و دینی و قرآنی که شرکت کردم و همه ی شخصیت های اسلامی و روحانی که باهاشون برخورد و مصاحبت داشتم، در من بیشتر اثر گذاشته و ذهن و روحمو به تسخیر درآورده و دستِ کم منو به مسائل اخلاقی و معنوی راغب کرده. من انسانی به بزرگواری او ندیدم. گاهی خیلی دلم براش تنگ میشه...

*

دو مطلب زیر از خانم فاطمه شمس، همسر محمد رضا جلایی پوره، که به نظرم خیلی جالب اومد. در پایان هم نامه ی ملکیان به خانم شمس، به بهانه ی سالروز تولدش رو آوردم.

بزرگ مردا که تویی!

فاطمه شمس

گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم مگر یک آدمیزاد چقدر می‌تواند دوست‌داشتنی و خوب باشد؟ سخت است به خدا این همه خوب بودن! مثلن همین مصطفی ملکیان! این بشر را هر کس از نزدیک دیده باشد می‌فهمد چه دارم می‌گویم. همه ی وجود این آدم مهر و خوبی و خیرخواهیست. یک جو شرّ توی وجودش نیست.

تمام تابستانی که گذشت را به این فکر می‌کردم او چگونه با آن همه غصه‌ای که برای رنج بردن آدم‌ها می‌خورد می‌تواند دوام بیاورد؟ بارها شنیده‌ بودم که حال و روزش اصلن خوب نیست. ملکیان میگرن شدید دارد و گاهی از درد به لرزه می‌افتد همه بدن‌اش. بی‌اغراق آدم ندیده‌ام مثل او که تا این حد از رنج و عذاب دیگران درد بکشد؟ نصف بیشتر دردهای جسمی‌اش به خاطر غصه‌هاییست که برای مردم کوچه و خیابان می‌خورد این آدم.

ایران که بودم هر چند وقت یک‌بار با محمدرضا ماشین می‌گرفتیم می‌رفتیم آخر شب دم خانه‌اش. تنها راه دیدنش همین سرزده رفتن بود. تلفن‌اش را هیچ وقت جواب نمی‌داد. می‌رفتیم فقط به قصد این‌که ببنیمش و انرژی بگیریم. راه دور بود خیلی وقت‌ها می‌رفتیم و به در بسته می‌خوردیم. همین آخری چهاربار رفتیم و دست ازپا درازتر برگشتیم. آخرش هم ندیدمش و از ایران زدم بیرون تا همین دیروز.

من نمی‌دانم چه حکمتی در کار بود که دیروز گوشی تلفنم زنگ بخورد و صدایی از آن ور خط بگوید من ملکیان هستم خانوم شمس! نفسم بند آمده بود رسمن. از شوق خوردم به در و دیوار خانه. الان هم جایش هنوز کبود است! نفهمیدم چه‌طور خودم را رساندم جایی که صدایش را از دست ندهم.

نیم ساعت حرف زدیم و توی این نیم‌ساعت ده بار بیشتر گفت من شرمنده‌ام و خجالت‌زده از اینکه به قدر امثال شما رنج نمی‌کشم. بعد یک‌هو همین طور که حرف می‌زد زد زیر گریه. بلند بلند پای خط گریه کرد. من هم از این طرف با او.

بین نفس‌گریه‌هایی که می‌گرفت گفت: خانوم شمس!‌ من از اینکه توی زندان نبودم. توی تبعید نبودم رنج نکشیدم شرمنده‌ام. این‌ها مرا رنج می‌دهد خانوم شمس! من شرمنده ی وجود همه این‌هایی هستم که اینقدر هزینه دادند. من هیچ نکردم.

گفت شبی نشسته و با خودش عهد کرده که تلفن‌هایش را جواب بدهد. گفت دلش می‌خواهد بیاید اینجا به ما دورافتاده‌ها سر بزند. گفت حالش خوب نیست و می‌داند که حال من هم خوب نیست و این حال بدی روحی را فهمیده و تلفن را از یکی از دوستان گرفته تا فقط زنگ بزند و حالی بپرسد. این‌ها را گفت و به گریه خداحافظی کرد.

من ماندم، یک تصویر دور از او و یک دل که صدبار بیشتر از قبل برایش تنگ شده است؟ کی می‌بینمش دوباره؟

*

مصطفی ملکیان، روشنفکری که درد مردم را می فهمد.

فاطمه شمس

مدت‌هاست می‌خواهم درباره مصطفی ملکیان بنویسم و از بزرگ‌منشی‌ها و مهربانی‌هایی که در این مدت در حق من و محمدرضا و اخیرن خانواده‌ام روا داشته تشکر کنم...

از ملکیان بسیار آموخته‌ام و اگر بخواهم از یک نفر به عنوان موثرترین فرد در شکل‌گیری تفکرم اسم ببرم بدون شک از او نام خواهم برد. ملکیان را نه فقط به خاطر مشی فکری و نظرات و علائق‌اش که به خاطر نحوه زیستی که برگزیده است همواره ستوده‌ام. او تلاش می‌کند به انسانی‌ترین نحو ممکن زندگی کند و میان کسانی که من از نزدیک می‌شناسم و دیده‌ام، از معدود و شاید تنها روشنفکری‌ست که به آنچه همیشه حرفش را می‌زند و شعارش را می‌دهد مو به مو عمل می‌کند. شعار اخلاق دادن کار آسانیست اما پای اخلاقی زیستن که می‌رسد خیلی‌‌ها جا می‌زنند. اخلاقی زیستن این مرد خیلی وقت پیش از این‌ها به من یکی ثابت شده بود اما این مدت باورم در این باره دوچندان شد.

یکی از تلخ‌ترین و در عین حال ارزشمندترین خاطراتم روزی بود که بعد از هشت ماه دوری از وطن و عزیزانم صدای این مرد نازنین را از پشت خط شنیدم. باورم نمی‌شد که مرد بزرگ و صاحب‌نامی مثل ملکیان که مصاحبت وگفتگو با او همیشه یکی از آرزوهایم بوده پشت خط باشد. شرحش را قبلن نوشته‌ام. او آن‌روز پشت خط به خاطر ظلمی که به چشم دیده بود به مردم در این چندماه رفته است بلند گریه کرد. اشک و هق‌هق این مرد برای من آموزنده و ارزشمند بود. آن روز باورم شد که او به معنای دقیق کلمه یک روشنفکر مردمی است. کسی است که درد و رنج مردم را لمس می‌کند و با آن‌ها زندگی می‌کند و برای دردشان اشک می‌ریزد. عکس‌‌هایش هم که در تظاهرات میان مردم منتشر شد گویای همین مطلب بود.

بارها برایش فرصت‌های مطالعاتی درخشان فراهم شد اما هر بار گفت: می‌خواهم کنار مردمم بمانم‌، با آن‌ها دود ماشین بخورم، سوار تاکسی شوم، زیر آٰفتاب توی صف اتوبوس بایستم و دردشان را لمس کنم. و تک‌تک این کارها را خودم به چشم دیدم که انجام می‌داد. مثلن یک بار در حسینیه ارشاد سخنرانی داشت. می‌خواستیم ماشین بفرستیم دم خانه‌اش. گفت خودم می‌آیم. بعد دیدم که نزدیک حسینیه از اتوبوس پیاده شد. عمدن سوار اتوبوس می‌شد تا حس کند مردم عادی چه طور زندگی می‌کنند. تمام آن روز را از میگرن رنج برد. ملکیان به خاطر روحیه حساسی که دارد از دردهای جسمی شدید مثل میگرن رنج می‌برد و قاعدتن برای سلامتی‌اش هم که شده باید از این سبک زندگی دوری کند.اما این با مردم بودن برایش مهم است. بیشتر دردهایی هم که می‌کشد به خاطر دردها و رنج‌های مردم است.همیشه به این میزان "انسان بودن" این بشر غبطه خورده‌ام. سخت است این طور زندگی کردن.

من تمام عمر به خاطر این چندماه که این مرد بزرگ با صدای گرمش کنارم ایستاد به او مدیونم. تمام عمر بابت این‌که یادش نرفت یک آدم معمولی این ور دنیا افتاده و رنج می‌کشد و با آن همه بزرگی‌اش گوشی تلفن را هی برداشت و هر هفته پرسید زنگ زدم فقط بپرسم حالتان چطور است، من تمام عمر بابت این همه بزرگواری شرمنده روی این مرد خواهم بود.

با شناختی که از روحیاتش دارم مطمئنم دوست ندارد کسی در توصیف خوبی‌هایش بنویسد و از کارهای نیک پنهانی‌اش خبر دهد و یا عکسش را بزرگ در جایی منتشر کند، اما این‌ها را نوشتم تا یادمان نرود مرد نیکنامی به نام مصطفی ملکیان تمام این روزها کنار خانواده‌های رنج‌کشیده ... بود و با صدا و حرف‌های امیدبخشش به خاطر رنجور آن‌ها آرامش داد. همین‌هاست معنا و مفهوم روشنفکری و الا که خطابه‌های پر طمطراق که دردی از درهای جاری مردم نمی‌کاهد به چه کار می‌آید؟

تن و جانش از درد گسسته و آزاد و عمرش دراز باد.

*

متنی که میبینید نامه ی تبریک آقای ملکیانه به مناسبت تولّد فاطمه شمس. پیام ماله وقتیه که فاطمه شمس، اندوهناک از زندانی شدن همسرش بود. فاطمه شمس، همسرِ محمدرضا جلایی پوره که همسرش مدتی به خاطر حوادث پس از انتخابات زندانی بود، محمدرضا جلایی پور، فعل سیاسی و دانشجوی دکترای جامعه شناسیه که سال 81 رتبه ی اوّل کنکور علوم انسانی رو به خودش اختصاص داد. تصویرِ این پیام تبریک رو که با خطّ خودِ ملکیانه، فاطمه شمس، توی تارنگارش گذاشته بود که من باز نوشتم. ببینید چقدر دلگرم کننده و زیبا ست:

"ایام از شما مبارک باد

ایام می آیند تا از شما مبارک شوند

مبارک شمایید" [شمس تبریزی]

فاطمه ی عزیز

سالروز آمدنت را به این جهان به همه ی خوبان روزگار و به همه ی دوستانت _ وبه خودم که کمترین آنانم _ تبریک می گویم. مریزاد دستی که تو را به ما هدیه کرد.و با این هدیه، دنیای ما را روشنتر، گرمتر، ومهربانانه تر ساخت و تار و تیره باد سرنوشت و بخت کسانی که اگر نتوانستند شعله ی آسمانی وجودت را نابود کنند، باری، آن را دود آگین کردند و بر درد و رنج زندگیت _تا توان داشتند_ افزودند. اما، دل قوی دار که بر پایشان سنگ آمده است و بر همه شان جهان، با این فراخی، تنگ.

فاطمه ی عزیز

این دنیا را اگر نگویم برای خوشی نیافریده اند، این قدر مسلّم است که برای خوشی خوبان نساخته اند و تو از خوبانی و، از این رو شگفت نیست که جانی ناخوش داری ودلی ناآرام و ضمیری ناشاد. اما، از سوی دیگر، چرا خوشحال نیستی از اینکه وجودت و زندگیت و شخصیّتت و منش ات، همه، مایه ی خوشتر شدن خوبان عالم است؟ نمیدانی که اگر اندکمایه ای از خوشی، در اینجا هست دستاورد و ارمغانی است که تو و همانندان تو با خود آورده اید؟ نمیدانی که در شبِ تاریک و دیجورِ این برهوتِ خشک و بیفریاد تنها تو و کسانی که همچون تواند چراغهایی در دست دارند و نواهایی دلنشین و امید بخش بر لب؟

فاطمه ی عزیز

به چه زبانی سپاس باید گفت تو را که پای به جهان ما نهادی و میهمان ما شدی؟ میهمان ما که _دردا و دریغا _ شرط ضیافت فروگذاشتیم و میزبانان شایسته ای نبودیم و روشنایی و گرما و مهر وصفایی را که به کلبه مان آوردی با افزودن بر درد ها و رنجهایت پاسخ گفتیم. اما، فاطمه ی عزیز، بدان که اگر نمی آمدی دنیای ما چیزی کم داشت؛ چیزی بسیار عزیز و گرانقدر.خوش آمدی و امیدوارم که خوش باشی.

کوچکترین دوست تو

مصطفی ملکیان

11/4/89

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۱۸
محی الدین قنبری

مصطفی ملکیان

نظرات  (۱۱)

...!!!
۲۰ دی ۹۳ ، ۰۶:۰۹ محی الدین قنبری
با سلام و سپاس ازهمه دوستان
برای کاملتر شدن پازل تصور ما خوب هست که لینک زیر را هم ملاحظه نمایید:

http://mostafamalekian.blogfa.com/post/264

فایل صوتی استاد ملکیان هم در آنجا در دسترس است.
۱۹ دی ۹۳ ، ۱۹:۳۲ مهنازمظفری
با سلام
با اندیشه ای دیگر به سخنانش گوش فرا خواهم داد.....
سپاس
با سلام

ممنون بابت مطلب درج شده. یکی از اساتید نقل می کردند که از استاد ملکیان که سفری به (احتمالا)کاناد برای دیدار فرزندشان داشته اند پس از بازگشت ایشان به ایران پرسیدند، از چه مکانهایی در آنجا دیدار داشته اند؟ ایشان می فرمایند: در این حدود 40 روز، هر روز صبح به کتابخانه ی دانشکده ی فلسفه ی شهر مورد اقامت می رفته و تا پاسی از شب ، مشغول مطالعه و فیش نویسی از کتب لاتین آن کتابخانه بوده و با ارمغانی علمی به ایران بازگشته اند و از جای دیگری دیدن نداشته اند.! پشتکار،میزان داشته ها و یافته های علمی و دقت ایشان علاوه بر سلوک رفتار ی و اخلاقی انصافا کم نظیر است.
۱۹ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۶ انسیه جعفری
سلام به دوست خوبمان دوستدار
دوست عزیز علت عدم تناسب تیتر عنوان شده برای شما برمی گردد به معنا ومفهوم ذهنی که از واژه قدیس در ذهن خود ساخته اید ومن فکر میکنم این مفهوم چنان در ذهن شما عظمت یافته که برایتان ایجاد سوء تفاهم نموده است وآن را حمل بر تبلیغ نموده اید.و شاید چنان قداستی که شما برای خودتان ازواژه قدیس ساخته اید مدنظر نویسنده محترم و یا خوانندگان محترم سایت نباشد..
سلام

متن ارسالی و عنوان آن، نوعی تایید و تبلیغ را متبادر به ذهن می کنه. علت انتخاب چنین عنوانی توسط نویسنده ی محترم چیست؟
عنوان منتخب، خبرنگاری است و تیتری جذاب!!!
پاسخ:
سلام به شما
علت این عنوان نشان دادن روند پیدایش و تحول یک قدیس در جامعه برای برخی اقشار است. جمع محدودی از دانشجویان این گروه که به این سایت می آیند می توانند این روند را به نظاره بنشینند. شک دارم که ملکیان نداند که چه می کند! می دانید اندیشمندان پیچیده اند! 
سید جواد طباطبایی چه بسا در حوزه اندیشه از ملکیان سرتر نباشد کمتر نیست شاید هم نباید این دو را با هم قیاس کرد ولی او قدیس نیست! چرا ملکیان راه قدیسی را برگزیده است؟ آِینده نشان خواهد داد، شاید نشان دهد. کار ما بررسی همین شخصیتها و جریان ها هست. من کوشش او را دوست می دارم و بهره های فراوانی از اندیشه او گرفته ام و گاه از سستی سخنش در مواردی حیرت زده شدم! در همه ی این موارد احترامم به او کم نشد چرا ک ه او حق تجدید نظر در عقایدش را برای خودش بارها استفاده کرده و اکنون با عنوان ملکیان پنجم از خود یاد کرده است!
او نیازی به تبلیغ بنده ندارد و من هم نیازی به تبلیغ او! بررسی او وظیفه علمی و انسانی و اجتماعی ماست! همین!!
نویسنده هم همان آقای صدیق قطبی است و دیگران اگر روی نام آبی رنگش کلیک کنید به وبلاگش پیوند خواهید خورد.
از لطفتان سپاسگزارم.
۱۸ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۸ فردین جمشیدی مهر
با سلام و سپاس
استاد ملکیان رو سالهاست که می شناسم و غیرمستقیم حق استادیش بر من تثبیت شده. چهار جلد کتاب تاریخ فلسفه ی غربش، بارها مطالعه شد، خلاصه شد و به بهترین نحو مورد استفاده قرار گرفت. هر کجا تاریخ فلسفه ی 9 جلدی کاپلستون دشوار می نمود، بیانات شیوا، رسا و کامل استاد ملکیان راه رو هموار می کرد. مقالات متعددی رو از ایشون خوندم، برخی رو می پسندیدم، برخی رو قبول نمی کردم ولی به هر حال مفید بودن. از نظر شخصیتی شناختی ندارم و نمی شناسم. ولی با «قدیس» خواندن استاد مخالفم. هر جا واژه های قدیس، مقدس و ... به کار میره، نقد و انتقاد جایگاه خود رو از دست میدن. در این فضا نقد، به معنای تعرض و تعدی به امری قدسی و مقدس به شمار میره. همه ی ما انسانیم، فضایل علمی، عملی و ... داریم و در کنارشون نقص های علمی و عملی ... و هر انسان دیگه ای هم این حق رو داره که جهات نقص ما رو نقد کنه و نباید فضا به گونه ای ترسیم بشه که از نقد، بوی گناه به مشام برسه. به هر حال احساس می کنم، «قدیس» با «بت» فرقی نداره، بت سازی، خصوصاً برای یک شخصیت علمی، به صورت غیرمستقیم ترویج تقلید از دیگران و تعطیل اذهان است از تعقل. جهات مثبت اخلاقی که از ایشون نقل شد، قابل تقدیرن، به همین خاطر بهشون احترام میذاریم. یادمه یکی از دوستان توی همین سایت، از بت سازی و بت تراشی گله کرده بود. به هر حال برای ایشون آرزوی توفیق دارم و همین طور برای استاد قنبری ارسال کننده ی این پست و به صورت خاص برای دوستانی که پیشاپیش می دونم نقد منو، نقد می کنن.
ضمنا عید رو هم تبریک می گم
پاسخ:
سلام به آقای دکتر
دست کم بگویم که ایشان برای من قدیس نیستند!
خاطرم نیست که چراقدیسان را نقد نمی توان کرد؟
شاد باشید.(محی الدین قنبری)
۱۸ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۷ انسیه جعفری
دوست عزیزم خانم فدوی نگاه شما در قبال رنج برایم ایجاد شبهه نمود کاش کمی واضح تر منظورتان را بیان می کردید.
پاسخ:
نظر شخصی خود را بیان میکنم : که رنج کشیدن برای کاستن رنج دیگران بسیار ارزشمند و اخلاقی است و من آن را رنج کشیدنی هدفمند میدانم، ولی رنج کشیدن برای رنج کشیدن عقلانی نبوده و تنها رنجی بر رنج عالم افزودن است

ٔ......................
صبا فدوی
۱۸ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۵ انسیه جعفری
سلام به استاد ارجمندم مطلبتون خیلی عالی و تاثیر گذار بود نکات درس آموز فراوانی در آن به چشم می خورد و زیبایی کلام و افکار جناب اقای ملکیان خیلی برایم جالب بود و مرا بر ان داشت که تادرباره افکار و ساختار شخصیتی ایشان بیشتر بدانم
باسپاس فراوان
۱۸ دی ۹۳ ، ۰۶:۲۲ صبا فدوی
شخصیت ایشان در زمانه هر که برای خود، شاید عجیب باشد ولی برای من ناآشنا نبود چون کسی را می‌شناسم که این‌چنین خود را قربانی رنج دیگران می کند و من همیشه او را از این گونه زیستن منع میکنم و خواهم کرد.
با رنج دیگران چنین رنج کشیدن، جهانی را مادری کردن، و قربانی شدن در زیر چرخی است که تا دنیا دنیاست متوقف نمی شود.
کاش می شد گاهی مردم را با رنج هایشان تنها گذاشت، افسوس که رنج مسری است، البته برخی در مقابل آن واکسینه شده اند!
۱۸ دی ۹۳ ، ۰۳:۰۱ سحر فدوی
دوبار متنو خوندم و حس میکنم دوس دارم بیشتر بخونمش..
لذت بردم... فقط وقتی منشا درد ما و محیطیم، وقتی هم نوعا رنج میبرن میشه پرانرژِی وبافراغت براه ادامه داد ؟ الان خوندم که ایشون هم چندسالی درگیرافسردگی بودن و منزوی شدن بقول اقای ملکیان "نمی‌شود تو در میان گروهی از انسان‌هایی که از سعادت بی‌بهره‌اند، سعادتمند باشی" این یه تراژدیه.. برام مهمه بدونم آدمای بزرگ چطور باهاش کنار اومدن؟