در فقرِ عشق مردن
نزدیک آخر سال که می شد، آقا شیخ نخودکی می گفت،«مگر دنیا دارد تمام می شود که مردم این طور در کارهایشان از هم سبقت می گیرند، انگار آخرالزمان است.»خدا رحمتش کند، همین آقا شیخ بود که روز قبل از عید راه می افتاد به مردم فقیر سر می زد و در حد توش و توان خودش به فقرا کمک می کرد. عجب روزگار غریبی است. آقا شیخ آدم مال و منال داری نبود. عایدی اندکی داشت و اگر پولی از کیسه اش سرریز می کرد، از کمک پسرهایش بود که خودش قسم می خورد تا یاد دارد حتا یک ریال از پول آنها را برای خودش خرج نکرده است. معتقد بود بلای جان آدمیزاد فقر است و با بیان شیرینش می گفت، باید از دو تا سه حرفی فرار کرد: عشق و فقر.
آخرهای عمر، نظرش درباره عشق عوض شد و خدشه ای جدی در تئوری خلل ناپذیرش افتاد. اما تا زنده بود گفت این فقر است که آدم را زمین می زند؛ حقیر، ترسو و زبون می کند. اگر دست آدم توی جیبش باشد و نوک انگشت هایش پول توی آن را لمس کند، از بنی بشری نمی ترسد. بذر نفرت از فقر را پدرش در دل او کاشته بود. می گفت پدرش با اینکه متمول بوده برای سرکوب سرکشی شان محتاج نگهشان می داشته، بیشتر از همه ایام عید. برای همین دل خوشی از همین ایام نداشت. می گفت عید مثل زنِ زیباست که زشتی آدم را به رخش می کشد و منظورش این بود که در ایام عید، آدم فقر را بیشتر از هر زمان دیگر احساس می کند.
آقا
شیخ نخودکی سه پسر داشت:
یکی افسر شهربانی بود، یکی در شرکت مهندسی- حفاری کار می کرد و یکی هم کارخانه
کوچکی داشت که یخچال و لوازم خانگی مونتاژ می کرد. با هیچ کدامشان هم رابطه ای
نداشت. اگر کسی هم سراغشان را می گرفت، با کنایه ای آمیخته به شوخی که عشق پوری هم
در آن نهفته بود می گفت، «مثلث زر و زور و تزویر را می گویی، خوبند الحمدلله ...»
همین و بس.
ما
را برای یادگیری درس قرآن پیش او می فرستادند. اما تا آنجا که یادم هست هرگز جلوتر
از سوره بقره نرفتیم. سه، چهار نفری بودیم که پیشش می رفتیم. بالا می نشست و می
گفت «اقرأ» و تا یکی از ما شروع می کرد، «بسم الله الرحمن الرحیم» دستش را بالا می
گرفت تا بحثی آغاز کند. یک روز به من اشاره ای کرد که «معنی اش را تو بگو» گفتم،
«یعنی به نام خدای بخشنده مهربان» بعد انگار مچم را گرفته باشد گفت، «کدام یک از
این کلمه ها معنی مهربان می دهد؟» من ومن کردم و پرت و پلا گفتم. با صدای بلند
فریاد می زد، « ای لا کتاب با کتاب!» این فحشش بود. بعد خودش شروع کرد و گفت که در
واقع هیچ کدام از این کلمه ها معنی مهربان نمی دهد. از رحم و دلسوزی است که
مهربانی برمی خیزد. بعد داستان می گفت از رحمان و رحیم بودن. داستان در داستان و
ما مبهوت به حرفهایش گوش می دادیم و داستانش که تمام می شد می گفت برای امروز بس
است. تا اینجا خیلی خوش می گذشت. اما در خانه ماجرا چیز دیگر بود. پدرم می گفت،
«قرآن را بیار بگو ببینم چی یاد گرفتی» و مصیبت آغاز می شد. این درست که من یک
هفته سر کلاس قرآن می رفتم اما هنوز از معنی بسم الله الرحمن الرحیم نگذشته بودم و
بلد نبودم قرآن بخوانم. پدرم فکر می کرد پیش آقا شیخ نرفته ام و با
مادرم دعوا می کرد که چرا نمی روی ببینی این توله سگ می رود پیش شیخ یا نه و مادرم
می گفت «رفتنش که می رود اما اینکه چیزی یاد می گیرد یا نه ...» و دیگر ادامه نمی
داد. مطمئن نبود که چیزی یاد بگیرم. اما من با اینکه هنوز بلد نبودم قرآن بخوانم
مطمئن بودم که خیلی چیزها یاد گرفته ام.
یک سالی طول کشید تا ته سوره بقره را خواندیم که اقا شیخ کلاس را تعطیل کرد و گفت،
«بروید پی کارتان. دیگر حوصله ندارم. اگر قرار بود آدم بشویدتا همین جا بس است،
اگر نه که تا ته قرآن را هم بخوانید آدم نمی شوید!» احساس دوگانه اس داشتم. از
اینکه دیگر ناچار بودم از خوشگذرانی ام بزنم و بروم سر کلاس، خوشحال بودم اما از
طرف دیگر ناراحت بودم که دیگر آقا شیخ را نمی دیدم و حرف هایش را درباره رحمان و
رحیم، فقر و عشق نمی شنیدم. همان دو کلمه سه حرفی که او تا هفتاد سالگی اعتقاد داشت
بلای جان ادمیزاد است. اما وقتی دو ماه از هفتاد سالگی اش گذشت، عاشق زنی شد که
دست رد به سینه او زد. دست آخر با اینکه همه عمر دستش به دهانش می رسید از فقر
نفرت داشت و از آن می ترسید و با اینکه تمام عمر عاشق بود در فقرِ عشق مرد. حالا
از پس این سال ها که بهار می آید یاد همان دو کلمه سه حرفی می افتم: عشق و فقر.
منبع:
احمد غلامی، سردبیر سالنامه شرق 1393. سالنامه شرق، ص 7.