دین عشق
عشق آن باشد که حیرانت کند
بینیاز از کفر و ایمانت کند
محی الدین ابن عربی، عارف قرن هفتم، ملقب به شیخ اکبر و عارف بزرگ اندلس در شعری گفته است:
لَقَد کُنت قَبلَ الیومِ انکِرُ صاحبی
إذا لَم یَکُن دینی الی دینِهِ دانی
لَقَد صَارَ قَلبِی قابلاً کلَّ صُورةٍ
فَمَرعَی لِغَزلان و دیر لِرُهبان
وَ بیت لِاوثان و کعبة طائف
و الواحُ تَورات و مصحف قرآن
أدینُ بِدینِ الحُبِّ أنّی تَوَجَّهَت
رَکائِبُهُ فَالحُبُّ دینی و ایمانی
«تا امروز، با همنشینی که همکیش من نبود مخالفت میورزیدم. لکن امروز دل من پذیرای همهی صورتها شده است: چراگاه آهوان است و بتکدهی بتان و صومعهی راهبان و کعبهی طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن. دین من اینک، دین عشق است، و هرجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.»(1)
عارفان، مذهب عشق را ورای کفر و دین دیدهاند. آنسوی مرزهای مذهب و مکتب و کیش و آیین. میگفتهاند «کیش عشق» با هفتاد و دو مذهب بیگانه است و نه تنها با هفتاد و دو مذهب که «با دو عالَم عشق را بیگانگی است» و «ملت عشق از همه دینها جداست». میگفتند عشق «بالای کفر و دین» است. مذاهب هر یک قدحها و جامهای معنا هستند و عشق، شراب معنا است. اگر تعلق و التزام به یک مذهب خاص، مقصود و غایت تلقی شود، سالک را از راه باز میدارد. فردی که حمیّت و غیرت مذهب خاصی را دارد، از منظر عارفان، بتپرست است. چرا که عاشق صورت شده است و از معنا غافل. مذهب جام است. قدح است. بادهی معنا را باید سر کشید و قدح را نپرستید. دینپرستی، بتپرستی است.
زین قدحهای صُوَر کم باش مَست
تا نگردی بتتراش و بتپرست
از قدحهای صُور بگذر مَایست
باده در جام است لیک از جام نیست (مثنوی: دفتر ششم)
وقتی قدح و جام را سر میکشی و سر مست میشوی، مبادا بپنداری که آن جام و قدح، مستیبخش بوده است. آن قدح، تنها ظرف باده است. قدح را نپرست. بر قدح پا مفشار. بر جام، حمیت و تعصب مورز. اگر مذهب تو را به شاهد معنا رساند، اگر نفَس عاشقی در تو دمید، اگر در راه حقیقت و زیبایی و خوبی دستگیرت شد، خوب است؛ ور نه به تعبیر سنایی:
به هر چه از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هر چه از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
کفر و دین هر دو میتوانند رهزنی کنند. هر دو میتوانند تو را از مقصود باز دارند. هر دو میتوانند وجودت را انباشته از نخوت و صورتپرستی کنند. اگر «نشان عاشقی» را در خود نیافتی، دریاب که کژراهه میروی. به تعبیر حافظ:
نشان اهل خدا عاشقی است، با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
عشق، رو به بیسویی دارد، مُرغ عشق در پی دانه نیست تا بر کوی و برزن خاصی فرود آید و محدود شود. مذهب عشق از همینرو، ورای کفر و ایمان است:
هر کسی رویی به سویی بردهاند
وان عزیزان رو به بیسو کردهاند
هر کبوتر میپرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بیجانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانهی ما دانهی بیدانگی
زان فراخ آمد چنین روزیِّ ما
که دریدن شد قبادوزی ما (مثنوی: دفتر پنجم)
عارفان میگویند کفر و دین، این مذهب و آن آیین، کار عقل است. عقل است که میگوید: «شش جهت حد است و بیرون راه نیست»، مذهب عشق در هیچ صورت و قالبی محدود نمیشود: «عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها». عطار میگوید:
عشق بالای کفر و دین دیدم
بی نشان از شک و یقین دیدم
کفر و دین و شک و یقین گر هست
همه با عقل همنشین دیدم
چون گذشتم ز عقل صد عالم
چون بگویم که کفر و دین دیدم
در تعبیر عطار، کفر و دین و شک و یقین در ساحت عقل است که طرح میشوند، عشق ساحتی دیگر دارد. مولانا هم بر همین وجه گفته است که ما اهلِ شمردن تعداد پیمانهها نیستیم، ما باده و معنا را میپرستیم. ما را با صورت و کم و کیف آن کاری نیست:
مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم (غزلیات شمس)
از این زاویه، عارفان در پی تغییر دین و مذهب مردمان نبودهاند. تنها کوشیدهاند تا با تعالیم خود آدمیان را از رذالتهای بویناک نفسانی که همگی از درخودماندگی و اسارت در حصار خویش زاده شدهاند، برهانند. کوشیدهاند تا هنر عشق را با ورزهها و مراقبتها و سیر و سلوکهای ممتد، به آدمیان بیاموزند. از منظر آنان گوهر ارزندهی هر دینی همین است. هر مذهبی تنها زمانی ارزنده است که نردبامی باشد که فرد را به بلندای «عشق» برساند. به آن بیرنگیِ محض. به آن سعهی پهناور وجودی که تنها عاشقان میتوانند تجربهاش کنند. تا وقتی در بندِ رنگ و صورت و قالبی(بخوانید: دین و مذهب و آیین..)، با دیگران ستیزهجویی و ترشرویی میکنی. چرا که رنگ تو غیر از رنگ دیگری است. در این نوع نگرش، دین، هویتبخش و غیریتساز است. صف تو را از صف دیگران جدا میکند. تو را علیه دیگران بر میشوراند. جدا میکند. فرقه فرقه میکند. اما «مذهب عشق»، مذهبِ بیرنگی است. وحدت میبخشد. صلح میگسترد. آشتی میپراکند.
چونک بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی (مثنوی: دفتر اول)
مردی یهودی نزد ابوسعید ابوالخیر صوفی رفت و بدو گفت: «میخواهم بر دست تو مسلمان شوم.» بوسعید گفت: «از دین خویش بر مگرد.» مردمان انبوه شدند و گفتند: «ای شیخ او را از مسلمان شدن منع میکنی؟» بوسعید بدان مرد یهودی گفت: «بناگزیر میخواهی مسلمان شوی؟» گفت: «آری.» شیخ بدو گفت: «آیا از مال و جان خویش بری شدهای؟» گفت: «آری.» بوسعید گفت: «این خود، در نظر من، اسلام است، اکنون او را نزد شیخ ابوحامد ببرید تا«لالای منافقین» را بدو بیاموزد.» یعنی لاإله إلّا الله را. (2)
اینکه فرد به انباری از باورها و جزمیتها بَدل شود، هیچ حُسن و مزیتی ندارد. تا وجودش از بیگانه تهی نشود، تا از تفرقه و تشتت نرهد و به وحدت درون دست نیابد، تا از رنگهای پریشکنندهی «صورت» به بیرنگیِ جمعیتبخشِ «معنا» نرسد؛ هیچ باوری، حتی باور به وجود و وحدانیت خداوند، ثمر و میوهای نخواهد داشت و سودبخش نخواهد بود. شمس تبریزی با لحنی گزنده و صریح میگوید:
«گفت: خدا یکی است. گفتم: اکنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقهای، صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراگنده، پژمرده، فرو فسرده. او خود هست، وجود قدیم او هست. ترا چه؟ چون تو نیستی. شناخت خدا عمیق است؟ ای احمق! عمیق تویی. اگر عمیقی هست، تویی! از عالم توحید ترا چه؟ از آنکه او واحد است ترا چه؟ چو تو صد هزار بیشی. هر جزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی.»(3)
خداوند در تلقی ادیان، سرچشمهی حقیقت و زیبایی و خوبی و جامع اوصاف نکو و دلپسند است. دوست داشتن حقیقی خداوند، چیزی جز عشق به حقیقت و زیبایی و نکویی نیست. رسیدن به خداوند، جز رسیدن به عشق، که در منظر عارفان، مادر و جامع همهی فضیلتهاست، چه میتواند باشد؟ خداوند، ورای کفر و ایمان است، آنسوی مرزهای مذهب و آیین. عین القضات همدانی مینویسد:
«ای عزیز هر چه مرد را به خدا رساند، اسلام است و هر چه مرد را از راه خدا باز دارد کفر است؛ و حقیقت آن است که مرد سالک، خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حال است که از آن لابدّ است مادام که با خود باشی. اما چون از خود خلاص یافتی، کفر و ایمان اگر نیز تو را جویند در نیابند. ای عزیز بدان که، راه خدا نه از جهت راست است و نه از جهت چپ، و نه بالا و نه زیر، و نه دور و نه نزدیک، راه خدا در دل است و یک قدم است. مگر از مصطفی علیه السلام نشنیدهای که او را پرسیدند: «خدا کجاست؟» گفت: «در دل بندگان خدا.» دل طلب کن که حج، حج دل است...»(4)
بر همین شیوه و نهج، مولانا میگفت هر گاه در حجاب تاریکی هستم، کافرم و تنها زمانی مسلمانم که در روشنی و هنگامهی دیدار باشم:
تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من (غزلیات شمس)
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو (غزلیات شمس)
مسلمانان مسلمانان! مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار میآید (غزلیات شمس)
در بزم شادمانهی مولانا و خُمخانهی طربخیز او، تنها «دین عشق» است که ترویج و تبلیغ میشود. او فاش میگوید و از گفتهی خود دلشاد است:
دین من از عشق زنده بودن است
زندگى زین جان و تن ننگ من است (مثنوی: دفتر ششم)
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست (مثنوی: دفتر دوم)
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تختهبندی پیش او (مثنوی: دفتر سوم)
عاشق تو یقین بدان مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود
در عشق تن و عقل و دل جان نبود
هرکس که چنین نگشت او آن نبود (رباعیات مولانا)
نه آیا که او خود اندر پی سنایی و عطار میرفت؟ عطار شوریدهای که در بازار پرمشتریِ کفر و دین، در طلبِ متاعِ «درد» بود:
ذره ای دردم ده، ای درمان من!
زانکه بی دردت بمیرد جان من
ذره ای درد از همه آفاق به
در دو عالم یک دل مشتاق به
کفر کافر را و دین دیندار را
ذره ای دردت دل عطار را (منطق الطیر)
مولانا میگفت دین و مذهب او، شغل و کار او، کِشت و زراعت و بذرافشانی او، همه و همه «عشق» است. او آمده است و رسالتش جز این نیست که در مزرعهی هستی، بذر عشق بیفشاند:
بجوشید بجوشید که ما بحر شُعاریم
به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم
در این خاک در این خاک، در این مزرعهی پاک
به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم
مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید وز آن باده نخوردید
چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم؟
«تقریر کردهاند که: مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکیام. صاحب غرضی خواست مولانا را برنجاند و بیحرمتی کند. یکی را از نزدیکان خود که دانشمندی بزرگ بود، بفرستاد که: بر سر جمع، از مولانای روم پرس که: چنین گفتهای؟ اگر اقرار کند، او را دشنام بسیار ده و برنجان. آن کس بیامد بر مولانا، سؤال کرد که: شما گفتهاید که من با هفتاد و سه مذهب یکیام؟ گفت: گفتهام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد. مولانا بخندید و گفت: با اینکه تو میگویی هم یکیام. آن کس خجل شد و بازگشت.»(5)
==
ارجاعات:
1. ترجمه به نقل از: صراطهای مستقیم، عبدالکریم سروش، نشر صراط
2. اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابیسعید، محمد بن منور میهنی، نشر آگاه، چاپ ششم، 1385؛
این داستان را شفیعی کدکنی در مقدمهی اسرارالتوحید به نقل از تلبیسالابلیس ابنجوزی آورده است.
3. خمی از شراب ربّانی: گزیدهی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محمد علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، 1388
4. تمهیدات، عین القضات همدانی، به اهتمام عفیف عسیران، کتابخانه منوچهری
5. مناقبالعارفین، شمسالدین افلاکی، به تصحیح تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب، 1375
"نوشته شده توسط صدیق قطبی"
ابیات نخستینی که در ابتدای نوشته از ابن عربی نقل شده است منسوب به ابن عربی است. محمود محمود غراب ابن عربی شناس سوری بر این باور است که این ابیات از او نیست. (ر.ک: الحدیث فی شرح الحدیث)
از درج این گفتار زیبا سپاسگزارم.