نشانه های عارفان در اندیشه ملکیان
در باب عرفان اسلامی یا عرفان مسیحی یا عرفان بودایی به طور کلی داوری نمیکنم اما میتوانم بگویم که عارفی را بیشتر میپسندم که این چند ویژگی را داشته باشد و این ویژگیها در بسیاری وجود ندارد.
اولین ویژگی داشتن نگاه کریمانه به انسانهاست. من نمیتوانم بپذیرم عارفی که معتقد است «الطُّرُقُ إلَی اللهِ بِعددِ أنفُس الخلائق»، به محض اینکه با اعتراض کسی مواجه میشود بگوید: «خربطی ناگاه از خَرخانهای / سر برون آورد چون طعّانهای»[بیتی از دفتر سوم مثنوی]؛ یا اینکه وِرد زبانش دشنامهایی چون غَرخواهر باشد.[در مناقبالعارفین آمده: مولانا چون از کسی رنجیدی و مکابره او از حد شدی غیرِ غَرخواهر(فحش ناموسی) نگفتی.]
نهایت بدبینی باید این باشد که من انسانهای خطاکار رابیمار بدانم و در پی درمانشان باشم و نه موجوداتی شرور که باید دشنامشان بدهم.
نکتهی دوم اینکه عارف کسی است که میگوید: «قلبم پرجمعیتترین شهر دنیا است»[از کاریکلماتورهای پرویزشاپور]؛ کسی که میگوید: «هر که خواهد گو بیاو هر چه خواهد گو بگو / کبر و ناز و حاجب و دربان در این درگاه نیست»[حافظ]. نه اینکه افراد خاصی دورش جمع باشند و دیگران با اذن ورود آن افراد خاص بتوانند به محضرش راه یابند و خودی و ناخودی داشته باشد و خلیفهی اول و ثانی تعیین کند.
سوم اینکه عارف کسی است که زندگی متجمّلانه نداشته باشد. هر چند توجیه میکنند که فلان عارف مظهر جمال الهی است و فلان عارف مظهر جلال الهی، اما زندگی متجملانه با هیچ توجیهی در نظر من پذیرفتنی نیست. فرانسوای آسیزی[1182-1226م] را که پابرهنه راه میرفت از این جهت ترجیح میدهم بر عارفی که کرّ و فرّی دارد و با دبدبه و کبکبه، سوار بر اسبی شده و چند نفر جلو و عقب او راه میروند. از این جهت بوسعید بوالخیر که زندگی متجملانهای داشت پیش من نمرهی کمتری دارد از ابوالحسن خرقانی.
نکتهی چهارم اینکه من در عین حال که به ریاضت بدنی قایل نیستم، اما نمیتوانم بپذیرم که عارف پُرخور و پُرگوی و پُرخواب باشد. به نظر من ما یک موجودیم، بدن ما چیزی نیست که ربطی به ذهن و نفس ما نداشته باشد. بنابراین کمگویی، کمخواری، کمخوابی شرط لازم یک زندگی عارفانه است.
پنجم اینکه به نظر من هر چه کسی عارفتر است رقیقالقلبتر میشود. سنگدلی و بیرحمی را نمیتوانم بپذیرم. رقّت قلب خیلی خصیصهی مهمی است.
ششم اینکه، به نظر من یک عارف به همهی عقاید، عواطف، احساسات و هیجانات خود به چشم مملوکاتش نگاه میکند. از غیرت و حمیت و همهویت دانستن خود با آنها که اسباب و اثاثهی پیشداوریها و جزمها و تعصبهاست برکنار است. اگر هم تجربهی خودش را با دیگری در میان میگذارد فقط از این روی است که بگوید من این راه را رفتم و چنین نتایجی را دیدم، تو مختاری که این راه را بروی و یا نروی (و ما عَلَی الرَّسولِ الّا البلاغ). اصلاً با اقبال و ادبار مردم کاری ندارد و بنابراین از هیچ چیزی دفاع نمیکند. موضع دفاع، همیشهی نشانهی همهویت دانستن خودت با چیزی است. در حالی که تو با هستی همهویتی، با روح همهویت هستی و نه با عقایدت. عارف کسی است که یک نوع وارستگی حتی از عقاید و آموزههای خود دارد و همیشه هم آمادگی دارد که نقد شود.
هفتمین و آخرین ویژگی این است که عارف خودش را یک فرآیند میداند و نه یک فرآورده و خودش را در فرآیندی بودن خودش معنادار میبیند. بنابراین پروندهی هویت خودش را مختومه اعلام نمیکند. به زبان ساده، عارف کسی است که میگوید: من اینگونهام و هستی را اینگونه میبینم تا اطلاع ثانوی. اگر این «تا اطلاع ثانوی» نباشد، عارف نخواهد بود.
☘☘ زندگی عارفانه یا فیلسوفانه،ماهنامهی «اندیشهی اصلاح»، شمارهی نخست، تیرماه 1394 .
ممنون